قانون-مونا زارع
قسمت ۲۱
من گلرخم. جلوی آینه دستشویی ایستادم و از بین لکههای آب خشک شده روی آینه به خودم خیره شدم و به تار کج مژه مصنوعیام فکر میکنم. مقوله پیچیدهایاست و گاهی از اینهمه پیچیدگی در زندگیام فرسوده میشوم و پوستم میافتد. صورتم را به آینه نزدیکتر میکنم و مژه را از جا میکنم. به خودم نگاه میکنم و نگران قرینه صورتم میشوم. این صورت قرینه نباشد، کسی ازش حساب نمیبرد. در واقع یکی از ۱۰۱ نکته راز زیباییام است که توی کتابم نوشتم. صدای تشویق و سوت از بیرون دستشویی به گوشم میرسد و لای در را باز میکنم. شهروز کنار کابینت آشپزخانه ایستاده و با گوشت کوب برقی توت فرنگی له میکند. شک ندارم خودش هم پیشبینی نمیکرد اینقدر دلبسته من شود. همین دیروز گفتم ویار توت فرنگی کردم و چشمهایش برق زد. به طرفش رفتم و انگشتم را فرو کردم توی ظرف توت فرنگی له شده تا مزهاش را بچشم. دستش را کوباند روی دستم و گفت: «نخوریا! ماسک پامه» کاسه را از جلوی دستش کشیدم و گفتم: «ماسک پاته؟! نکنه واقعا فکر کردی خبری توی قوزک پاته یا فقط تو پاچه داری بقیه سم دارن!». سری تکان داد و گفت: «عزیزم الان جوراب ساق کوتاه مد شده پاچه من تو عکس میفته!» صدایم را یک هوا بالاتر بردم و گفتم: «تو عکس بیفته! گوسفند که ملت پاچشو میخورن اینقدر نمیرسه بهش. من ویار توت فرنگی دارم بعد میمالی به پات؟! شعور داری تو؟».نفسم بند آمد و نتوانستم ادامه بدهم. شهروز چند لحظه با دهان باز نگاهم کرد و کاسه را جلوی دستم کشید و گفت: «میدونستی زنای خارجی مثل خدا بیامرز شارلوت ویار ندارن؟!». کمی عضلاتم منقبض شد و پلکم پرید. دوباره صدای دست زدن از اتاق هومن بلند شد و شهروز به توت فرنگیها ماست اضافه کرد و گفت: «بعدشم یه لیدی مثل تو که اینقدر دهندار نیست هی ویار کنه! این دله بازیا واسه امثال نوشینه که جلوی وانتی رو میگیره وسط خیابون هندونه شتری میخوره». راست میگفت. زنهای سطح بالایی مثل من معمولا جز قهوه تلخ و سالاد با سرکه بالزامیک هوس چیزی نمیکنند. سرم را خم کردم و اتاق هومن را نگاه کردم. لای در باز شد و دوستهای نوشین آمدند بیرون. هر کدامشان آنتیکتر و کج و کولهتر از آن یکی. چند سال پیش هم نوشین اینها را جمع میکرد و همهشان یک مشت دختر تازه ازدواج کرده بودند که فهمیده بودند بدجور رکب خوردهاند. یعنی دخترها وقتی عاشق پسری میشوند اگر بدانند پشت هر پسر جذابی مادر باهوشی ایستاده اینقدر زود دلباختهاش نمیشوند. میگفتند فال میگیریم اما من خوب میدانستم میزگردشان سر چیست و بعد از این چند سال جز اینکه همهشان دو، سه پرده گوشت آوردهاند دستاورد خاصی نداشتهاند. نوشین و هومن پشت سرشان بیرون آمدند و تا نزدیک در بدرقهشان کردند. سر هومن انگار ورم کرده بود. این بچه عادت ندارد و هربار زیاد فکر کند پشت سرش ورم میکند. نوشین لبخند ملیحی زد و آرنج هومن را گرفت و از پلههای خانه پایین رفتند. نور اتاق کار هومن از لای در بیرون افتاده بود. به طرف اتاقش رفتم و در را باز کردم. پر بود از اختراعات بزرگ عجیبش که هیچوقت نتوانستم بفهمم از کجا این چیزها به ذهنش میرسد! ذرهبینی روی میزش بود که چراغی زیرش چسبیده شده بود تا نور را بیندازد روی اشیا. 100 روز هم بدون مکث فکر میکردم به عقلم نمیرسید چنین شاهکاری را میشود اختراع کرد! ذره بین را برداشتم و انداختم روی میز. خطوط کج و کولهای زیر ذرهبین بزرگ شده بودند که آشنا بودند. ذرهبین را کنار بردم و علامتی را دیدم که شک ندارم دستکم ۵۰ بار به چشمم خورده است. نمیفهمیدم این علامت اینجا چه غلطی میکند. از اتاق بیرون دویدم و از پنجره نوشین و هومن را نگاه کردم که از بیرون خانه پنجره اتاقم را نشان میدادند. تلفن را برداشتم و شمارهاش را گرفتم. به جای زنگ خوردن یک نفر توی گوشم میخواند «حواسم به توئه، هوا سمت توئه، هوا سمتیه که برسم به توئه!آخه بینفسم نفسم به توئه!» مردک نره غول انگار نه انگار شغلش چیست. تلفن را برداشت و گفتم: «داریم لو میریم ابله!»