قانون- حسن غلامعلیفرد
استاد معین رفت کنار روح دهخدا و آرام در گوشش گفت: «امیدوارم امروز حالتون بهتر باشه». روح دهخدا نفسی ژرف کشید و با صدایی لرزان گفت: «آدمی که مُرده دیگه حالِ خوب و بد نداره!».
استاد معین زیر چشمی نگاهی به شاگردها انداخت و دوباره در گوش روح دهخدا پرسید: «میشه خواهش کنم امروز کمی بیشتر به من کمک کنید تا دو تایی به بچهها جغرافی آموزش بدیم؟» روح دهخدا دهان گشود تا پاسخ استاد معین را بدهد اما روحانی قلموی سیاهش را بلند کرد و گفت: «آقامعلم جغرافی چیه؟ بهتر نیست به جاش کمی نقاشی کار کنیم؟» استاد معین با همان لبخند همیشگیاش گفت: «پسرم شما گوشِت اینجا چی کار میکنه؟ زشته آدم گوش وایسه!». اصغرزاده با ترس گفت: «تو رو خدا نقاشی کار نکنید، وگرنه روحانی با قلموش همه چیو سیاه میکنه». روحانی خندید و گفت: «مشکی رنگ عشقه».
حاجیفیروز گفت: «فقط قربون دستت، من خودم سیاهم، دیگه سیاهترم نکن!». نوبخت با هیجان گفت: «سیاهبازی خیلی خوبه، اصلا از هنرهای بسیار کهن و قدیمیه!». روح دهخدا آه کشید و به استاد معین گفت: «میبینی؟ با این شاگردها دیگه حالی به آدم میمونه؟» حاجی فیروز دایره زنگیاش را در آورد و قر داد و گفت: «نه والّا». روح دهخدا با خشم رو به حاجی فیروز فریاد زد: «تو توی این کلاس چی کار میکنی؟ حالا کو تا بهار؟» حاجیفیروز لب ورچید و با بغض نشست سر جایش.
استاد معین لبخند زد و گفت: «خواهش میکنم کتابهای جغرافیتون رو باز کنید تا درس رو آغاز کنیم». روحانی اخم کرد و گفت: «هر کی کتاب جغرافیش رو باز کنه، باید عوارض بده!» کیروش اخم کرد و پرسید: «عوارضِ چیچی؟» نوبخت گفت: «هنگامی که شما کتاب جغرافیتون رو باز میکنید، توی کتاب چشمتون میفته به جاهایی مانند برج ایفل و پیزا و مسجد ایاصوفیه و طبیعتِ چشمنوازِ پوکت، پس همین خودش میشه سفر خارج و باید عوارضشرو هم بدین!».
استاد معین همانطور که لبخند میزد، گفت: «بچهها دیگه شوخی بسه، بهتره به درس برسیم». روح دهخدا پوف کرد و همانطور که شقیقههایش را میمالید به استاد معین گفت: «شوخی نمیکنن!» برای نخستین بار لبخند از چهره استاد معین پر زد و رفت توی غبارها گُم شد. روح دهخدا همانطور که روی صندلی چرخدارش نشسته بود، سوی استاد معین رفت و گفت: «من باید برم، این چند روز حال روحیم خیلی خوب نیست». استاد معین سر جایش خشکش زده بود.
همین که روح دهخدا سوی در رفت، روحانی گفت: «هی آقا کجا کجا؟ باید عوارض خروج بدی اون هم سه تا 6 برابر!» روح دهخدا نفسی ژرف کشید و گفت: «بچهجان! روزهاست که روح من از کالبد تن بیرون رفته، بیخیال من شو!». نوبخت گفت: «اصلا شما عوارض خروج روح از بدنتون رو دادین؟»
کیروش از برانکو پرسید: «اینا چی میگن؟» برانکو گفت: «هیچی بابا، اینا از روزی که به دنیا میان تا روزی که میمیرن باید برای هر چیزی عوارض بدن اما خوش به حالشون، خیلی زود بهش عادت میکنن». روح دهخدا فریاد زد: «من میخوام برم».
روحانی خندید و گفت: «جان عزیزت تا عوارضشور ندی نمیذارم بری». استاد معین همانطور که خشکش زده بود با صدایی که از ته چاه در میآمد، گفت: «به جای عوارض بگین باج!» روح دهخدا چند باری خودش را زد و گفت: «تو که زاده آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی!» روحانی خندید و گفت: «من که همون اولش گفتم به جای جغرافی نقاشی آموزش بدین!». این را گفت و قلموی سیاهش را برداشت و هی نقاشی کشید.