انتخاب تاریخ:   /  /   
<stylestyle بوکتاب قانون بچه‌ها نیشخط پایگاه جامع اطلاع رسانی صنعت فولاد ایران
بي قانون
آخرین خبرها پربیننده‌ترین خبرها
بي قانون/اشعاری که دورکرسی سروده می‌شوند
بی قانون/زبان نامادری
بی قانون/مسعود فراستی را بهتر بشناسید
بی قانون/بي‌اعتنايي غرب وحشي به تربيت كودكان
بي قانون/یه بوس کوچولو برای مدیریت بحران
بي قانون/هفت‌تپه رستم
بي قانون/یا در آتش یا در حسرت
بي قانون/داستان یک روح
بي قانون/دوستی عموخرسه
بي قانون/بازگشت پشت مو کفتری به بازار مد و فشن
بي قانون/ 80 درصد مردم میخکوب صدا و سیما
بی قانون/فرشید، فرشته فرناز و دیگران
بي قانون/قصه‌جهانگرد
بي قانون/بچه‌ها متشكريم
بي قانون/آقای ترامپ! برو از خدا بترس!
بي قانون/سماق؛ مکیدنیِ گران‌قیمت!
بي قانون/ترامپ شود سبب خیر . . .
جايي براي نئاندرتال‌ها نيست
بي قانون/وله کِن دونالد!
بي قانون/دور دور با نفت‌کش
بي قانون/جادوی یک نگاه
بی قانون/گیر و گور
بی قانون/یه حبه قند در مراسم ختم بابای خانم رشیدی
بي قانون/استوری رو هاید می‌کنی؟
بي قانون/نوشابه شیشه‌ای مال من هرچی که دارم مال تو!
بي قانون/انتخاب‌وزیر ازمیان‌همسایه‌ها
بی قانون/چرا فردوسی‌پور باید کتک بخورد؟
بی قانون/فواید بی‌شمار نوشابه برای بازنشستگان
بی قانون/برنامه جامع مقابله با قطعی اینترنت
بی قانون/دفترچه سوالات مبانی بی‌آرتی
بی قانون/بازنشسته نشو لعنتی
بي قانون/باغچه‌ بی گُلابی
بی قانون/ماه مهر، ماه مدرسه در دو رايحه
بی قانون/اي داد و بيداد از دست آقای جهانگیری
بی قانون/چرا با FATF مخالفیم؟!
بی قانون/تابستانی که در انتظار پاییز ماندم!
بی قانون/تاپ تن‌ زندگی‌ اجتماعی و شهری ما
بی قانون/محمدرضا گلزار را بهتر بشناسید
بي قانون/عشق سیاسی
بي قانون/نامه‌ای محرمانه به خودم پیرامون fatf
بی قانون/خاطرات خوابگاه شماره ۸۴ وکیل مدافع شیطان
بي قانون/مهارت‌های مناسب دختران
بي قانون/استفاده از مترِ پارچه‌ای در اقتصاد کلان
بي قانون/چرا سریال ممنوعه ممنوع التصویر شد
بي قانون/اولین تجربه روی نیمکت جلوی دانشکده ریاضی
بی قانون/آینده‌نگری تخم‌مرغی
بی قانون/اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا منو accept نمی‌کرد لیلی؟
بی قانون/در آستانه فصلی زرد
بی قانون/واكنش‌ها به پيروزي پرسپوليس مقابل ا لسد
بي قانون/مونیکا بلوچی را بهتر بشناسید!
بیشتر
کد خبر: 83615 | تاریخ : ۱۳۹۷/۵/۳ - 21:40
بي قانونن/مصايب سفر
قسمت چهارم:

بي قانونن/مصايب سفر

هیچ کدام‌مان فکر نمی‌کردیم مسیر سفر این همه طولانی باشد. راستش تا آن موقع طولانی‌ترین مسیر مسافرتی ما خانه عمو هوشنگ در اسفراین بود

قانون- سحر شریف‌نیک

هیچ کدام‌مان فکر نمی‌کردیم مسیر سفر این همه طولانی باشد. راستش تا آن موقع طولانی‌ترین مسیر مسافرتی ما خانه عمو هوشنگ در اسفراین بود که تازه آنجا را هم همیشه با وانت روباز عمه صدیقه این‌ها دسته‌جمعی می‌رفتیم و تا می‌آمدیم خسته شویم نوبت تخلیه یکی دوتای‌مان می‌شد و خلاصه سرویس بهداشتی پیدا می‌کردیم و توقفی می‌کردیم و چای و توت خشکی می‌نوشیدیم و خستگی از تن می‌بردیم و گازش را می‌گرفتیم تا دست به آب بعدی.

اما این سفر همه جوره همه چیزش فرق داشت. اولین سفر خارجی ما با تمام استرس‌ها و اضطراب‌هایش باید سفر منحصر به فرد مزخرفی ‌می‌بود.

مطابق شرط و شروط‌های اولیه، من در صندلی بغل پنجره نشستم. شنیده بودم که صندلی کنار پنجره کیفی دارد که نشستن لبه وانت عمه ‌صدیقه این‌ها ندارد. قصدم این بود که تمام مدت بیرون را نگاه کنم و به مراحل جدیدی از کشف و شهود جغرافیایی برسم.

دانیال هم مثل همیشه بغل دست من نشست. صندلی سوم هم مال مامان شد. بابا هم با فاصله اندکی در ردیف وسط کنترل‌کننده اوضاع روحی و جسمی ما بود.

خلاصه اینکه همه نشستیم و آماده پرواز شدیم. بابا هم بعد از 43 باری که کمربندهای ما را چک کرد توسط ميهماندارها سرجایش نشانده شد. یعنی اگر کادر پرواز کمی دیرتر به داد ما می‌رسیدند قطعا به دلیل خفگی ناشی از فشار کمربند تمام کرده بودیم. هواپیما پرید. بابا چسبید به صندلی و مامان تند و تند شروع کرد به دعا خواندن. دانیال هم انگاری که دکمه‌اش را زده باشند، به خواب عمیقی فرو رفت. این وسط من ماندم و یک پنجره و دنیایی که زیر پایم داشت کوچک و کوچک‌تر می‌شد. کم‌کم احساس کردم دلم ضعف می‌رود و محتویات معده‌ام دارند وسطی بازی می‌کنند. این احساس را یک بار دیگر هم وقتی با بچه‌های دایی هوشنگ رفته بودیم سینما دو هزار تجربه کرده بودم. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و با چشم‌های بسته بقیه سفر را دنبال کنم. دیدن هر چیزی حالم را بد می‌کرد. اصلا فکر نمی‌کردم نگاه کردن به زمین از آن ارتفاع انقدر تجربه مزخرفی باشد. هنوز چشم‌هایم بسته بود و در تلاش بودم که نخود لوبیاهای آشی را که ظهر خورده بودم به آرامش دعوت کنم که یکهو بوی غلیظ کلم پخته‌ای تمام مشامم را پر کرد. شنیده بودم که در هواپیما شام و ناهار می‌دهند ولی حداقل انتظارم یک ساندویچ کتلت یا یک بشقاب ماکارونی با سس خرسی بود. به خاطر همین با همان چشمان بسته گفتم: مرسی مرسی! من میل ندارم.

ولی ميهمان‌دار دست بردار نبود و بدون اینکه حرفی بزند یا به من توجه کند دوباره همان کلم‌پخته‌ها را تا زیر مشامم بالا آورد و تازه این بار سعی کرد با یک حرکت ضربتی درجا ساق کلم‌ها را توی دماغ من فروکند. این موج شدید بو نه تنها من را تا مرز جنون عصبانی کرد بلکه باعث شد نخود لوبیاهای بی‌اعصاب توی معده‌ام هم قاطی کنند و به قصد حمله تا ورودی حلقم بالا بیایند. چاره‌ای جز برخورد قاطع با مساله نداشتم. چشمانم را باز کردم که حرفی بزنم اما کسی آنجا نبود، و در واقع کلم پخته‌ای که فکر می‌کردم، جوراب پشمی دانیال بود که با چرخش و پیچش خاصی داشت اطراف دماغ من حرکت می‌کرد. لگد جانانه‌ای به برادرم زدم و سعی کردم خودم را دوباره توی صندلی جا کنم. اما از آن جایی که دانیال خواب سنگینی داشت نه تنها بیدار نشد بلکه قبل از اینکه من دوباره در جایم قرار بگیرم ضربه‌ای در جواب لگدم زد که از قضا خورد نزدیک گیج گاهم و موجب آن شد که تا خود فرودگاه مقصد بیهوش شوم. هر چند تا چند ساعت مشاعرم خیلی خوب کار نمی‌کرد. ولی یادم هست که بابا در حالیکه به سختی داشت گره کمربندم را با دندان باز می‌کرد گفت: انار بابایی پاشو. بالاخره به سرزمین آرزوها رسیدیم.

ارسال دیدگاه شما

  • دیدگاه های ارسالی، پس از تایید مدیر سایت منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشند منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان پارسی باشند منتشر نخواهد شد.