قانون- مهرداد نعیمی
جمال وزیری، متولد هزار و سیصد، دیپلم داشت و تحصیلکردهترین مرد شهرش محسوب میشد. مردی بود لاغراندام و متوسطالقامه که در رفتار و گفتار، شکیبا و بردبار بود. دقیقا بیست ساله بود که دیگر از همه جهات نیاز به گزینش یک همسر را در خود احساس کرد. یعنی از هر جایی که رد میشد، اون عقبیا هم میفهمیدند او نیاز به همسرگزینی دارد و از آنجا که انتخابش از پیش مشخص بود، زارت به سراغ گُلاب، دخترِ ایرج میرزا رفت. گلاب دختری چشم و دل سیر، سرد و گرم چشیده و باتجربه بود که تحت تعالیم پدرش از همان پنج سالگی قصد ازدواج داشت. جمال مطمئن بود جواب مثبت میگیرد اما گلاب جواب کوتاهی داد که تمام زندگی جمال را تحت تاثیر قرار داد: «باید اندازه پدرم معروف بشی بعد!»
جمال با خودش فکر کرد: هیچکس نمیتونه اندازه ایرج میرزا معروف بشه! با این حال صبحِ روز بعد، رنگپریده و خسته، پیراهنِ عاریه به تن کرد و با حالتِ گلابی (یا همان بیگلاب) سفرش به تهران را آغاز کرد. سفر با درشکه سه شبانهروز طول میکشید. جمال همانطور که به مناظر نگاه میکرد، فکر کرد شاید برای معروفیت همان راهِ ایرج میرزا بهترین تکنیک باشد. پس چهار پنج ساعت روی یک کاغذ خوابید و زور زد تا از وضعیت خودش و گلاب شعری بسراید که نتیجه این شد: «پیرهن عاریه کرده تن، بزک نداره پیچ من، باغچه بی گلابی! | رنگا همه ورپریدن، از بس که آفتاب ندیدن، الا جمال آبی!»
تا تهران فقط یک بیت سرود. اما با همان یک بیت، پایش به محافل ادبی از ملکالمُلک تا صدرالشعرا باز شد. (خب بههر حال با احتسابِ تورم، یک بیت شعرِ هفتاد سال پیش، اندازه یک دیوان شعر الان محسوب میشه)
جمال یک سال در مجالس متفاوت آن یک بیت را خواند و «احسنت» شنید. اما هر کاری کرد بیت دوم نیامد. پس شاعری را موقتا کنار گذاشت و فکر کرد سایر استعدادهایش را بیرون بپاچد. یادش آمد ایرج میرزا یک دورهای در استانداری اصفهان معاون بود. پس راهِ سیاست در پیش گرفت و بهعنوان نماینده مجلس انتخاب شد. حالا وقتش بود به گلاب نامه بنویسد و پیشرفتش را شرح دهد. آن یک بیت را هم تهِ نامه نوشت اما جوابی از گلاب نیامد. با واسطه پیغام فرستاد و باز هم خبری نشد. تصمیم گرفت به ورزش هم وارد شود. کمی تمرین کرد ولی در اولین مسابقه مثل اسب کتک خورد. گرچه یک لحظه که حریف به او پشت کرده بود، جمال نامردی نکرد و چرخی زد و روبرویش قرار گرفت و باز تا جا داشت، کتک خورد. این ماجرا سینه به سینه جلو رفت و معروف شد و کمکم همه او را پهلوان مینامیدند. دیگر عکسش روی جلد مجلات دیده میشد و آرامائیس آقامالیان هم تصمیم گرفته بود داستان زندگیاش را با بازی خودش بسازد! دوباره نامهای برای گلاب نوشت و موفقیتهایش را شرح داد و در انتهای نامه سه مصرع دیگر به شعر معروفش اضافه کرد: «میدونم این بار جوابت مثبته.... میترسم از ذوق بزنم تلق تلوق به شیشه، حری میریزه دلامون عاشق میشیم همیشه، چه وصلت قشنگیه پیوند برف و بیشه!»
یک هفته بعد پاسخی به دستش رسید. سرانجام جمال در یک روز زیبای پاییزی، در یک هوای خنک و دو نفره، لباسهای پلوخوریاش را به تن کرد. از خانه بیرون زد، به صدای خروسی که از دور قوقولیقوقو میکرد گوش داد، از پیچی گذشت و به سوی جاجرود رفت. نگاهی به آسمان کرد و بلافاصله خودش را به سدِ تازه تاسیسِ لتیان انداخت! یک هفته طول کشید تا مردمِ محلی جنازهاش را در رود جاجرود پیدا کنند. توی جیبش یک نامه بود که کلا در آب حل شده بود و قابل خواندن نبود. برای همین مرگش تا سالها رازآلود باقی ماند. تا اینکه در سال 1348 پسرعمهاش فاش کرد که در آن روز نامهای برای جمال نوشته و ذکر کردهبود که گلاب سالهاست با یکی از خنگترین و گمنامترین مردان شهر که البته سبیل کلارک گیبل و صدای فرانک سیناترایی داشت و پولدار بود، ازدواج کرده بود و حالا دو تا بچه هم زاییده بود و در تمام این سالها فقط شوهرش نامههای جمال را میخوانده!
ما از این داستان نتیجه میگیریم که لامصب یهو ده سال به طرف سر نزدی و توقع داری اونم دست به سینه منتظرِ تو نشسته باشه که ببینه بالاخره اندازه ایرج میرزا معروف میشی یا نه؟ کامآن بابا... معلوم بود که تو رو پی نخود سیاه فرستاده قشنگ جان. وگرنه دخترها در همون سی ثانیه اولی که یه پسر رو میبینن، میفهمن که این آدم براشون جذابیت داره یا نه. تو رو خدا زندگیهاتون رو برای آدمی که بهتون علاقه نداره، هدر ندید!