قانون- حسن غلامعلیفرد
از پاریس آمده بود، تنها. اولین بار بود که تنها راه افتاده و عزم سفر کرده بود. نه کولهای روی دوشش داشت، نه کیفی، نه حتی رژ لب. تنها چیزی که همراه داشت گوشیاش بود. دو سالی میشد که از پاریس بیرون نرفته بود. پیش از آن هر دو سه ماه یکبار با رفیقش شال و کلاه میکردند و میزدند به دل دنیا. گاهی از رُم سر در میآوردند و گاهی از این سر دیوار چین تا آن سرش را گز میکردند. اما رفیقش که رفت دل و دماغ خودش هم رفت.
رفیقش دو سال پیش رفت، در همان شبِ سیاهِ پاریس، در همان رستورانی که شرابها با خون آمیختند و زمین سرخ شد، لختههای خون همچون دانههای انار بر زمین خیس از شراب نشسته بودند. رفیقش هم خودِ انار بود، بی کاکل اما، بی خونابه اما، سفید شده بود مثل همان پردههای سفید انار. رفیقش وقتی مُرد نه کولهای روی دوشش بود، نه کیفی، نه حتی رژ لب...
دو سال طول کشیده بود تا خودش را برای سفر راضی کند. بیرفیق دیگر نه تاجمحل دیدن داشت نه برج پیزا کج میماند، دیوار چین هم انگار کِش میآمد بیرفیق. آدمی که طعم سفر رفتن با رفیق را بچشد دیگر هیچ سفری بدون رفیق به دهانش مزه نمیکند، سفر رفتن بدون رفیق مثل خوردن نان خامهای است اما بدون خامه.پرسید: «اهل کجایی؟» بیاختیار رنگم پرید، چهرهام را مچاله کردم و گفتم: «ایران». از تماشای چهره مچالهام خندهاش گرفت. پرسید: «ایران جای قشنگیه؟» برایش از قشنگیهای ایران گفتم اما با هر جملهام آهی توی سینهام مینشست، بیاختیار. پرسید: «میشه عکسایی که گرفتی ببینم؟» عکسها را نشانش دادم. با تماشای هر عکس چیزی میگفت، لبخندی میزد و شانهاش را به شانهام میکوبید. پرسید: «میشه از منم عکس بگیری؟» از خدایم بود. وقتی با لباس سپیدش میان دروازه سنگی ایستاد لبخند زد، عکسش را که دید لبخندش بیشتر کِش آمد.
پرسید: «رفیق تو کجاست؟» دهانم ماسید. همهجا را گشته بودم تا پیدایش کنم اما نبود که نبود. شانه به شانهام کوبید و با لبخند گفت: «رفیقیم» چشمانم را بستم...
چشم که گشودم، روی یک صندلی نشسته بودم، توی رستورانی در پاریس. کمی بعد دنیا زیر و رو شد، زنها جیغ میکشیدند و مردها فریاد میزدند. رودهای کوچکی از شراب روی زمین جاری بودند و همچون رگها و مویرگهایی پیوسته راه خودشان را میرفتند. انگار شرابها نقش خوشههای لختِ انگور را روی زمین کشیده بودند، خوشههای بی انگور. لختههای خون همچون آبرفت روی رودهای شراب نشسته بودند. دختری کنارم روی زمین افتاده بود، دختری که نه کولهای داشت، نه کیف، نه حتی رژ لب. تنها گوشیاش کنار دستش روی زمین افتاده بود. روی گوشی عکس دختری بود که با لباس سپید میان دروازهای سنگی ایستاده بود و به دوربین لبخند میزد...