قانون- محمدامین فرشادمهر
(تقدیم به تمام بزرگ مردانی که در آبادی تپههای این سرزمین نقش بسزایی ایفا کردهاند)
سالها پیش در سرزمینی دور، کارگری ساده به نام رستم زندگی میکرد. روزی از روزها رستم خسته و نالان و درب و داغان، برای رسیدن به هفتتپه راهی قله قاف شد (شاید بگویید چرا شبیه به داستان سیمرغ منطقالطیر شده؛ باید عرض کنم به هرحال رستمها میبینند، رستمها یاد میگیرند).
تپه اول:
رستم در بدو ماجرا خود را در تپهای یافت که شیری ضخیم روی آن دراز کشیده بود. رستم خواست آهسته از کنار شیر بگذرد که شیر غرید و گفت: «کجا؟! باید بخریم». رستم کمی چپ چپ او را نگریست. شیر مجددا خواست بغرد که رستم شروع به فریاد کرد که: «از کجا بیارم؟! هر روز یه قیمتی! معلوم نیست ما تو رو میخوریم یا تو ما رو! اسم کارخونهات رو هم بیاریم میایید شکایت میکنید از روزنامه! خاک تو سرت! همینو میخواستی؟ حتما باید میغریدم بهت؟» رستم اینها را گفت و به مسیرش ادامه داد:
خروشید آن مرد جنگی و پاشید...شید/ اکو شد غریوش و پیچید...چید
گران گشته بود شیر در تپهها/ و رستم بر آشفت و غرید... اید
تپه دوم:
رستم بعد از عبور از تپه اول به تپه دوم رسید. اساسا رستم جمله قصاری دارد که میگوید زندگی فاصله بین این تپه است تا تپه بعدی. رستم در حال همین قصارسراییها بود که فردی از پشت تپه به سمتش آمد و یک نقشه مسیر به او داد و گفت: «خب هرچه در بساطت هست را اخ کن بیاید». رستم اخ کرد و یک برگ کاغذ چرکنویس بیخود دریافت نمود. مرد به سوی آن طرف تپه راهی شد. رستم فریاد زد: «مرد بخشنده حداقل بگو کجا میروی؟!» مرد گفت: «کانادا». رستم که بالاتر از ایستگاه دروازه دولت، جایی را ندیده بود گفت: «کجا؟» مرد گفت: «خونه آقا شجاع!» رستم گفت: «آهان خب باشه» و به مسیرش ادامه داد:
یکی مرد جنگی به رستم نمود/ بسی راههای شگرف و عمود (راهی عمود بر مسیری که میآمد)
تپه سوم:
رستم هنوز کامل به تپه سوم نرسیده بود که متوجه نگاه سنگین مردی در بالای تپه شد. رستم رو به مرد کرد و گفت: «روم به شما، اسمتون چیه؟!» مرد گفت: «کیوان؛ کیوان جهانگیر». رستم گفت: «کارگری هستم نحیف و جویای هفت تپه به صورت تمام وقت و پاره وقت». کیوان گفت: «خب که چه؟» رستم گفت: «اگر زحمتی نیست مسیر هفتتپه را به من نیشان بدهید». کیوان گفت: «نوچ!» رستم گفت: «من سالها است که عرق میریزم؛ چه در سر کار طاقت فرسایم و چه در این بیابان بیآب و علف». کیوان بیمقدمه فریاد زد: «به جهنم! چشمت کور، عرق نریز تا سقط نشوی. جرثومه پلیدی مانند تو برای چه باید زنده باشد؟»
رستم خواست چیزی بگوید اما هرجور حساب کرد دید زورش به آن مرد جنگی نمیرسد:
منم من همان راه بنبست تو/ هزاران سند میدهم دست تو
تپه چهارم:
رستم در مسیر رسیدن به کوه قاف و دیدار هفت تپه، به تپهای دیگر رسید. مردی نه چندان جنگی روی تپه ایستاده بود و رو به رستم لبخند میزد. رستم برآشفت و گفت: «چیز خندهداری هست بگو ما نیز بخندیم.» مرد با خنده گفت: «ما دوام میآوریم!» رستم گفت: «ولمان کن جان عزیزانت؛ از خستگی و درماندگی و بیپولی مچاله شدهام حال گفتوگو ندارم، هفت تپه از کدام سمت است؟» مرد گفت: «ما دوام میآوریم!» رستم با فریاد چیزهایی گفت و راهی شد:
چو بیب اندرش کرد ناگاه بیب/ به بیب فلان بیبها بیب بیب!
تپه پنجم:
رستم در ادامه مسیر با تپهای روبرو شد که درختی روی آن روییده بود. رستم با این منطق که بیمحلی از صدتا فحش بدتر است، بدون برقراری هیچ دیالوگی از کنار درخت و تپه گذشت:
چنین گفت رستم به اسفندیار/ درختی شده بوته هر خیار
تپه ششم:
رستم که اعصابش هنوز از تپه قبلی خرد بود، با منظره بدیعی از تپهای دیگر روبرو شد. مردی پشت تریبون شعر میخواند و حضار یک صدا تشویقش میکردند. مرد گفت: «هفت تپه را عشق خدمت کند و شهرتش فرهاد برد». حضار گفتند: «احسنت احسنت!» مرد گفت: «تمنا دارم احسنت نگویید و بگذارید شعرم را بخوانم». حضار گفتند: «احسنت، احسنت!» مرد چیزی نگفت، حضار گفتند: «احسنت، احسنت!». رستم راهی شد حضار گفتند: «احسنت، احسنت!»
خروش از خم چرخ چاچی بخاست/ گور پدر ترامپ خندان باشیم!
(احسنت، احسنت!)
تپه هفتم:
رستم که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت، به تپهای دیگر رسید. روی تپه مردی با چشمانی ریزبین و لبخندی مخملین ایستاده بود و جامهاش را دو دستی مرتب میکرد.
رستم بانگ بر آورد که «کیستی ای مرد کاپشینهپوش؟» مرد گفت: «بنده از شما سوال میکنم، کیستی؟!» رستم از فرط بیحوصلگی مردمک چشمانش را به آسمان دوخت و رو به مرد گفت: «رستم؛ کارگری سادهام به دنبال هفت تپه. تو کیستی؟» مرد با همان لبخند مخملینش گفت: «ارباب تپهها!» رستم گویی تیر خلاص را خورده باشد، عقب عقب رفت و در حالی که جیغ میکشید میگفت: «به راستی که هفت تپه واقعی، همان تپههایی بودند که پشت سر گذاشتهام!»
به دود سرش زاده شد حلقهها/ همایونی، ارباب، سالار آن تپهها کمی ریز کرد چشم خود را بدو/ بگفتا: که هستی تو؟ نامت بگو
بگفت: من همانم که رستم بود نام من/ سه و چار و پنج و شش، تیغها رو پشت هم بزن!