قانون-علي روستايي
شب بود. وقتی که مادرش چراغ را خاموش کرد، اطاق بسیار تاریک شد. اما سارا سعی کرد به خودش دلداری بدهد و مدام به خودش بگوید: شب مثل روز است، فقط هوا تاریک شده. این جملهای است که پدرش هر وقت او در شب میترسد، میگوید. چشمهایش را محکم به هم فشار میدهد. پاهایش را زیر پتو جمع میکند. سرش هم زیر پتو است. اینطوری فکر میکند که هیولای تاریکی او را نمیبیند. تازه، نباید جم هم بخورد، چون در آن صورت هم دیدهمیشود. زیر پتو گرم است. صورتش غرق عرق شدهاست. اکسیژن هم رو به اتمام است. مجبور ميشود به اندازه آمدن هوا، آرام رخنهای در پتو ایجادکند. اکسیژن آمد اما ترس هم به همراهش بود. در گوشه اطاق انگار کسی ایستادهاست. با سری بسیار بزرگ و شاخدار. خوب دقت میکند؛ یک لباس بلند هم به تن دارد. سارا آرام منفذی را که برای نفس کشیدن باز کرده بود، میبندد. به سختی نفس میکشد. سعی میکند به مسئلهای دیگر فکر کند تا حواسش را از توجه به آن مساله دورکند؛ باید فردا که مریم را دیدم، کتابم را ازش پسبگیرم. انگار نمیخواهد دیگر پسش بدهد – اما میداند که مریم تازه دیروز کتاب او را گرفتهاست- من که نمیتوانم بگذارم تا ابد پیش او بماند. فردا همین که وارد مدرسه بشوم میرومسراغش – باز میداند که فردا جمعه است و به مدرسه نمیرود- ...
فایدهندرد. دیگرنميتواند تحمل کند. انگار هیولای تاریکی متوجه او شده است و دارد به سمتش میآيد. سارا با تمام قوتی که دارد، جیغميکشد. پدر و مادر به سرعت خود را به اتاق او ميرسانند و چراغ را روشن ميكنند.
چی شده؟ سارا! سارا!
- آن هیولا... آن هیولا... و گوشه اطاق را نشان میدهد.
پدر میگوید: منظورت هیولای چوب رختی است؟
سارا به گوشه اطاق نگاه میکند. چوب رختی را میبیند با چترش که مثل شاخ بالای سرش است و بارانياش كه روي آن است. خودش خندهاش میگیرد. پدر میگوید: دخترم گفتم شب همان روز است که تاریک شده. اگر در روز دلیلی برای ترسیدن نیست، پس در شب هم نبايد باشد. حالا راحت بگیر بخواب. ما باید فردا برویم سر کار.