قانون-اشکان زهتاب
«وکلای یک جنایتکار چندان هنرمند نیستند تا از هولناکی زیبای کار، به سود جنایتکار دفاع کنند». اين بخشي از گفتار فردریش نیچه در قطعه 110 فراسوی نیک و بد است. زندگی میتواند تنها در یک جزء خلاصه شود. جزئی که خود در سیر زیست آدمی تصمیم میگیرد که چگونه از خود کلیتی بسازد و به آن شاخ و برگ دهد تا بتواند مفهومی به نام زندگی را بنا نهد و آن را تا جایی که زیستن متوقف نشده، سرپا نگه دارد. اگر شناخت انسان از پدیده جزء، غیر از این باشد و سعی کند زمان و کلیت زیستن را به گونهای که در ذهنش ترسیم میکند، ادراک کند، بازنده خواهد بود. تلاش انسان برای رسیدن از جزء به کل، به گونهای که جزء به جزءِ این کُل را خودش بسازد و کنترل تمامی این جزءها را نیز در دست داشته باشد، برخلاف چشماندازهای او، این اتفاق نه تنها به کلیتی اَبَراسطورهای منجر نمیشود، بلکه جز خستگی و ملال سرسامآور پیامد دیگری برای او نخواهد داشت.
ساختنِ یک کلیت ارادی و خودخواسته تنها توهمی است که قادر است انسان را دچار کجفهمیهای بنیادین و بزرگی در رابطه با تفسیر جهان کند. انسان خود نیز درون این جهان محسوب میشود!
اینگونه بنیادگرایانه و تمامیتخواهانه به زندگی نگریستن، طبیعی است که انسان را گمراه میکند. گاهی بدون دخالت حرص و آز آدمی و بدون حضور عطش اثبات ارادهاش، جزء مذکور در ابتدای یادداشت، خود به کلیت زیبای مرسومِ زیسته منتهی میشود، اما از آنجایی که این کلیت زیبا در اختیار تام اراده فرد و تصمیمگیریهای شخصی آن رقم نخورده است، برایش کافی به نظر نمیرسد. او میخواهد خود به تنهایی با اراده خود جزء به جزءِ کلیت زندگانیاش را ساخته و به آن معنا ببخشد. در گفتوگویهای مرسوم به غلط از چنین انسانهایی با عنوان کمالگرا یاد میشودکه این دستهبندی به خودی خود نیز غلط بوده و این غرایز همه شمول را به نادرستی تقسیمبندی میکند. با صحیح دانستن این تقسیمبندیها و این واژه ناگزیر باید گفت که همه کمالگرا هستند!
انسان کمالگرا مدام زیر هر جزءِ رخ داده به دنبال معنی و سرنخی از معنای متعالی خویش است که اراده و ژرفای خودآگاه و کنترل خود را نسبت به هر اتفاقی اثبات کند. گویی این اولین گره کورِ روح آدمی است که منجر به اولین لقاح تولد ملال در تاریخ شده است. این گرهها کم نیستند؛ براي مثال در همین زندگی معاصر، عاشق متوجه ابهامی در گذشته معشوق میشود. او میداند که با افشای چنین نکاتی هر زیبایی از بین خواهد رفت، اما او خود بدون آنکه بخواهد یا بتواند در عطش رویارویی با حقایق است. شاید این حقایق زیباییها را در هم خواهد شکست اما به عاشق ارادهاش را اثبات خواهد کرد! جزئی که به او میگوید اگر این کلیت تازه ساخته شده مطلوب نباشد اما تنها با دستان خود او و تصمیمات حقیقیاش رقم خورده است! او احساس اراده میکند. گاهی تنها انحراف است که به او میتواند بقبولاند که همه مسائل تحت اراده و کنترل او در حال پیش رفتن است.
لرد مكبث نیز اینگونه بود. او نیز مانند تمامی انسانها از این گره کور در درون خود نگهبانی میکرد. مکبث اندوهگین بود، اما نه به علت اتفاقاتی که رقم زده بود. او اندوهگین بود تنها به این علت که نقش اراده و استقلال اندیشه خود را سائق اصلی اتفاقات رخ داده نمیدانست! او احساس میکرد اتفاقات رخ داده با اراده و تصمیمهای او رقم نخوردهاند. این حقیقت را ساحران با پیشگوییهایشان قبل از هر تصمیمگیری برای مکبث عیان کرده بودند. مکبث اندوهگین است، چون نمیتواند در جزءهای امر کلی، انگیزههای زیستی- فکری خود را بیابد. این اندیشه در او ملال جنونآمیزی را خلق و پرورش داده است. او باخت اراده خود نسبت به مدیریت امرکلی را پذیرفته است، همان که لیدی مکبث از پذیرش آن سر باز میزند. اگر مکبث تفلسف کردن را میآموخت، چه میشد؟
اگر او امر تفلسف را میشناخت به این نتیجه میرسید که اگرچه در پیشبرد امر کلیِ زیستن نمیتواند اراده تمام و کمال داشته باشد، اما به حتم میتواند در جهت انحراف آن اراده خود را به اثبات عینی برساند. شاید او این انحراف را خودکشی تعریف کرده و از زیستن و پردازش معنای زندگی سر باز میزد یا شاید با نگاهی تمامیتخواهانه و متعالی کمر به فروپاشی یک امر کلی مانند تمدن میبست! گویا او به این نتیجه میرسید:« اگرچه نمیتوان در ساخت و ساز یک امر زیبا ارادهای خودآگاه و منتظم با خود داشت، اما میتوان در راستای نابودی یک امر زیبا، اراده خود را به اثبات رساند. ارادهای که در پروسه ساخت به علت همسو بودن با موج زمان، نمیتواند آنگونه که باید، فقدان هویت خود را جبران کند. این انحراف شاید خودکشی و انفجار یک امر کلی کلان یا حتی یک اسیدپاشی در خیابان بود. اما به جرات میتوان گفت که هیچ نكتهاي جز اثباتِ هویتِ اراده، سائق آنها نخواهد بود!تک به تک انسانهایی که در زیر سایه امر کلیِ تمامیتخواهانه، چه سوژه یا ابژه زندگی میکنند، درون خود این زوج کمالگرا را همه جا با خود حمل میکنند.ما الگوهای جهشیافته مکبث هستیم که تفلسف را آموختهایم. شاید این الگوی جهشیافته را بتوان در زیرساخت هر نظمی نیز که بنا به اراده خود مسیر فروپاشی را میپیماید، یافت.