خبر را درروزنامه خواندم وبلافاصله ازخانه بیرون زدم.مقصد،همان خیابان کوچک مرکزشهربود.خیابانی که میعادگاه ومعبر همیشگی دختران و پسران جوان شده بود تا نگاه های ممنوعه شان را رد و بدل کنند.من اما بغض آلود پا به پایشان راه رفتم،خشم آلود به چهره هايشان چشم دوختم و زیرلب غصه دار بودم که چرا آنان این چنین از درگذشت گلشیری غافل و بیخبرند؟!نخستین پناهگاه این غربت وطنی،سقف کوچکی بود میان پاگرد راهپلههای یک ساختمان قدیمی که هنوز از برکات دوم خرداد باقی مانده بود. اتاقکی که دفتر انجمن ادبی یک سازمان مردم نهاد، نام داشت. کشف بزرگ نگاهم زیر آن سقف کوتاه، چهره غمزده و اشک آلود همان کسی بود که نخستین بار نام «هوشنگ گلشیری»را از زبانش شنیده بودم و توصیف هایش، چهره ای استادانه از گلشیری را برایم تصویر کرده بود. آن روز، آن مرد نتوانست اشکهایش را پنهان کند وقتی که زیر لب برایم خواند:
«هر شب ستاره ای به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستارههاست »کلمات شعر«کسرایی»چنان در گلویش پیچ خوردندکه انگار دوباره از مرگ دیگری پس از پاییز تلخ 77 داغدار شده بود.همان خزان بدنام که خاموشی خونین محمدمختاری و محمدجعفرپوینده و چند تن دیگر را درگرگ و میش روزهایش جاداده بودند.همین مرثیه را به شکل پانوشت، زیر طرحی سایه و روشن از چهره گلشیری روی یک تراکت دانشجویی نوشتیم و شبانه راهی تهران شدیم تا او را بدرقه کنیم.
صبح روز مقرر شده در خبرها،با چشم هایی خواب آلود به نرده های بیمارستان ایرانمهر تکیه داده بودم.مراسم تشییع آقای نویسنده چندان شلوغ نبود و شاید که در آن ساعت چهره خسته و ماتم زده من،بیشتر از هر چیزی برای عابران صبحگاهی پیادهروی خیابان شریعتی تعجب برانگیز شده بود.بی اختیار سرم به اطراف چرخید و دوباره همان نگاه غریبانه ام از روی صورت ها عبور کرد و جملاتی در ذهنم زاییده شد که با بغض تکرارشان کردم. شاید هنوز هم تنها آشنای ذهن غریب من، همان مرد خوابیده در تابوت است!
مردکاتب! سلام
قبل از آنکه ادامه اش را روایت کنم،باید لحظهای مهلت بدهی!لحظه ای درنگ لازم است تا بتوانم برایت بنویسم که این بار نیز مانند همیشه به هنگام مواجهه با هیبت استادانه ات، ترس و لرز بی امان دارم.لحظه ای درنگ لازم است تا بگویم درلابه لای سطرهای این نامه دلهره ای بزرگ پنهان کرده ام، شبیه دلهره های همان روزی که قصه ای ناشیانه نوشته بودم و سرخوشانه به شوق دیدار تا سرکوچه دفتر مجله کارنامه آمده بودم. آن روز خجالت از حجم نادانسته هایم،پایم را سست کرد و فرصت دیدار هرگز مهیا نشد.
مردکاتب!مهلت دیگری می خواهم.مهلتی تا بتوانم برایت اقرار کنم که امروز در آستانه چهل سالگی، به رغم فاصله بسیار با سبک و نثر و تکنیک، گاهی یواشکی و البته بیشتر از گذشته ها، به جهان داستان هایت سرک می کشم و کابوس هایت را بازبینی می کنم. کابوس دست هایی که سلطانیسم را در «شازده احتجاب» نقاشی کردند. کابوسهای مردی که نمازخانه کوچکش، روایت ادبیات مقاومت زمانه اش بود. حالا دیگر حس می کنم که شبنشینی کابوسهایت نقطه پایانی نداشتند؛انگار.مدام می آمدند و مستمر نوشته می شدند تا به «جننامه»رسیدند.
حس می کنم کابوس هایت طعم کهنگی را نمی فهمیدند. اصلا قدیمی نبودند و نیستند، زیرا وقتی همراهی ام می کنند، همین کابوس های شبانه به شکل اخبار روزانه روزنامه ها، معاصرند!چه بسا باورت نشود اگر بگویم دکترها با همه تلاش شبانهروزیشان هنوز نتوانستهاند نقبی به سمت کابوس هایم باز کنند. پر حرفی است اما می نویسم شاید که بخندی! وقتی برایم نسخه می نویسند، با چشم به دستانشان قهقهه می زنم.آن ها فکر میکنند با «فلوکستین» کابوسها تمام می شوند.راستی یک چیزی را باید حتما از شما بپرسم.کابوسزدگی آدمیزاد علاج می شود؟
مردکاتب!حالادیگرخیلی راحتتر میتوانم اقرارنامه ام را شروع کنم.برایت بنویسم که هفده سال پیش در چنین روزهایی آن جوانک شهرستانی راهی تهران شدتا باخیال خامش، شاهدی باشد برای روایت گام های مشایعت کنندگانت.اوتنها گلشیری را میشناخت و کاتب را نمی شناخت.
غم نامه هایی که در پی آن تابوت نوشتم،همگی فغان از حرکت پیکری خفته بود که از بیمارستان راهی گورستان شده بود. اقرار کنم که در جهان جوانیام، گلشیری قامت رعنای همان کهنه سربازی بود که در میانه میدان نبرد با سانسور ایستاده بود و پرچم کانون نویسندگان ایران را بر دوش می کشید. مردی که چند صباحی پیش از مرگش بر سر مزار رفیقش گفته بود حاضر است تا برای جامعه مدنی و آزادی بیان قربانی شود.
اقرار کنم که آن روز، تکرار همان تصاویر ضبط شده در حافظه ام، او را به شمایل شهیدی شبیه کرده بود که برسر مزار خویش شکوه میکرد.
گلشیری، قهرمان عصر و نسل خود بود. صاحب قلمی بود که صدایش پژواک همان صدای «آل احمد» را داشت و شاید که به سیاق جلال، فریاد میزد:«تنم را می فروشم اما کلامم را نمی فروشم و ... این را خوب یادگرفته ام. خوب یاد گرفته ام که بر سر یک کلمه کشته شوم».
آن روز به چشم ما،هوشنگ گلشیری همان چهره شکست ناپذیر شصت و اندی ساله بود که از غم در به دری در خانه های استیجاری چیزی نگفت و در عوض با صدای بلندگفت:«نوشتن تقدس دارد،بیایید نماز داستان را برگزار کنیم».
آن روز،چشمان عجول سال های جوانی ام گریان بودازفقدان چنین چهره ای.افسوسگویان واندوهناک، پیکرش را به خاک سپردیم و امروز باتبسم، نغمه «زهی سعادت»می خوانم!
تبسمم از خوش اقبالی است،مردکاتب!
خوش اقبال بودم چراکه نگاهم جستجوگرانه باقی ماندو آن قدر چرخیدتارستاخیز کاتب را نظاره کرد. دیدم که گلشیری به خاک رفت وکاتب ازگوربرخاست.ناگهان دیدم که من کلماتِ کاتبِ طالبِ آن شادی های ناب را ندیده بودم.
مردکاتب! سال ها سپری شدند و رنج به مغز استخوان رسیدتا فهمیدم.فهمیدم که گفته ها و ناگفته ها را نوشته ای و حالا برای خودت خوش نشینی می کنی!فهمیدم،آن قدر گفته ای که دیگر به هیچ کدام از پنجشنبههای سال های آتی بدهکار نیستی.
مرد کاتب!دیدم که نشسته و تماشايمان می کنی. نمیدانم آن روز فاصلهيمان از چه جنسی بود؟ تاریخ یاجغرافیا؟! امااندکی بعدبه وضوح دیدم که مسیر کوتاهی است میان روایت روزگارماوحکایت خفیهنویسی های تو.
شایدکه دقیقا شبیه همان تصویر قاب عکس روی دیوار خانهات، لبخندت را جایی میان چهارانگشت دست چپ و سبیلهای مشکی ات پنهان می کنی و تماشامی کنی. حتی ممکن است گاهی تلخندت را پشت انگشت مجاور همان انگشتی که همیشه نشانی از فرزانه ات بر آن نشسته،پنهان کنی و تماشا کنی.حالا سال هاست یااگر دقیق تر بگویم هفده سال است که فقط تماشا می کنی.تماشا میکنی ومی بینی که کابوس هایت تجسم تاریخمان شده اندومعصوم هایت مکرر می شوند.راستی هنوزمعلوم نشده که پزشکان برای کابوس داعش بایدکدام قرص را تجویز کنند! راستی تا فراموش نکرده ام، فورا بنویسم که هنوز هم هیچ کس در ساعت پنج عصر برای رقصیدن در میدان ونک قرار نمیگذارد! با این حال تو همچنان ما را تماشا می کنی و می بینی که کار کارستان پیوند حلقه ها را آموخته ایم ولی هنوز میان دوزخ ماندن و بهشت رفتن سرگردانیم.
مردکاتب! حالا که با اشتیاق تماشا می کنی، بگذار تا دقیقتر برایت بنویسم. «آینه های در دار» کتاب بالینی سال های سخت بود و سفرنامه ات، مونس غربت خانگی. حتی باورش برای خودم هم سخت است وقتی به یاد می آورم که در همین سالهای اخیر ، «جن نامه» ات امانتی ذیقيمت از طرف مردنگهبان بود.او گاهی هم داستان کوتاه می نوشت و من خواننده آثارش بودم. برایت بنویسم که همان دستخط شکسته و بسته بر صفحه نخست نخستین کتاب تو،حالا تنها یادگاری ماست از پیر پزشک ادیب همان موطن پدری. همان شهری که گفتم گویا هنوز هم خیابان کوچکش میعادگاه تجربیات جوانانه است. این ها که نوشتم خاطرات سال های دور نبودند. رخدادهای روزانه زندگیهایمان هستند.
مرد کاتب!حالا تو جایی نشسته ای که درست وسط خاطرات پراکنده زندگیهای ماست.جایی نشستهای میان زندگیها و ورق پاره های زندگینامههایمان.
مرد کاتب!نوشته بودی«به خاکش اگر بسپارند یا به امانت در لایه زیرین خاک،خاکش کنند؛ همسایه ظلمت است کاتب.بوی کاغذ نانوشته را می دهد با مدادی که سرنتراشیده باشندش».تو نوشتی و من این گونه خواندمش؛ گرچه راوی ظلمات زمین و همسایه ظلمت است کاتب؛اما سر انجام با کلمات جاده ای ابدی ساخته است به سوی نور.
مرد کاتب!
دست آخر باز هم بایداقرار کنم و برایت بنویسم که آن رستاخیز هم خطای من بود. رستاخیز آن روز، معادکاتب نبود و تنها، تکامل تحول نگاه من بود به تو .با احترام به کاتبان زمانه ام .