قانون-مهرداد نعیمی
دانشگاهِ ما در 20 کیلومتری اردکان بود و خونهمون کنارِ کمربندی اتوبان. دو تا همدانشگاهی به اسمهای روزبه و بهروز داشتیم که با هم پسرعمو بودن و همه ازشون میترسیدن! اونا همیشه روی دراگ بودن. توهم زدن و رد دادن کار روزمرهشون محسوب میشد. من هیچوقت حالتِ عادی اونارو به خاطر ندارم. حالا تصور کنید با اون حالشون شبها هم فیلم ترسناک میدیدن و بعد دیگه خوابشون نمیگرفت. میگفتن خونه به دست ارواح افتاده. تا صبح دنبال نیروهای اهریمنی که احتمالا توی خونه مخفی شدن میگشتن و صبحها توی کلاسها میخوابیدن و از ظهر هم شروع به مصرف مواد میکردن. تا اینکه بهروز توی دانشگاه عاشق شد. عاشقِ یه دخترِ فریک با قیافه و رفتاری سرد و ترسناک که حرف زدنش دقیقا مشابه ارواح خبیثه فیلم جنگیر بود. طبیعتا اون دختر دلِ بهروز رو شکست و حالا بهروز اوضاعش صد درجه بدتر شدهبود. میرفت توی کمد دیواری و ساعتها گریه میکرد و بعد صدای نبردش با دشمنان فرضی شنیده میشد و این وضعیت ساعتها ادامه داشت. حتی من هم جرات نمیکردم برم در کمد رو باز کنم. چون اصلا بعید نبود واقعا درگیر یه ماجرای پیچیده فراطبیعی بشم!
وضعیتِ وخیمِ بهروز ادامه داشت. تا اینکه یه روز توی خونه مشغول تایپ بودم که یه نفر زنگ خونه رو زد. اومدم توی پذیرایی دیدم روزبه و بهروز دارن با دسته جارو و قابلمه خودشون رو مسلح میکنن. اونا توی توهماتشون همیشه آماده حمله هر دسته و گروهی از سراسر دنیا بودند! آرومشون کردم و رفتم در رو باز کردم. یکی نه، دو تا نه، سه تا نه، بلکه 18 نفر آدم با هم وارد خونه شدند! ظاهرا این بار توهماتشون درست بود و واقعا مورد حمله قرار گرفته بودیم. از بین 18 نفر فقط یکیشون (حامد) رو توی دانشگاه دیده بودم. همون شروع به صحبت کرد و گفت: «اون تریلی نفتکش رو پایین جلوی در میبینی؟»
از پنجره نگاه کردم، یه نفتکش بود اندازهکشتی آنجلیکا. رانندهش (اکبر سیبیل) از پایین دست تکون داد!. گفتم: «خب؟»
حامد: «اومدیم ببریمتون دور دور»
من: «با نفتکش؟ چرا آخه؟»
حامد: «واسه عوض شدن حال بهروز»
من: «یعنی 22 نفر آدم با نفتکش بریم دور دور؟»
حامد: «اوشو میگه وقتی آدم از عشق دیوونه شد، فقط با یه دیوونهبازی بزرگتر حالش خوب میشه!»
من: «تو اوشو رو از کجا میشناسی؟»
از اینکه از اوشو نقل قول کرد، اینقدر متعجب شدم که بقیه حرفهاش رو راحت پذیرفتم. همه از پلهها رفتیم پایین. 6 نفر توی کابین جا شدن و بقیهمون عین قطارهای هندی از مخزن و تانکر و تیغههاش آویزون شدیم و بعد تریلی با سرعت 100 کیلومتر در ساعت راه افتاد. یعنی از بالا که نگاه میکردی، شبیه اون سکانسِ تعقیب و گریزِ مد مکس بودیم که یهعالمه آدمِ کچل روی تانکر وایساده بودن و نیزه و شمشیر دستشون بود.
با این تفاوت که اونجا چارلیز ترون پشتِ رل بود و اینجا اکبر سیبیل که بزرگترین افتخارش، خوردنِ غذای مجانی از نود رستورانِ کنار جادهای بود. همینجور که محکم یه میله رو گرفته بودم، با خودم فکر میکردم حالا به جای22 نفر، نمیشد این ضیافت رو با 21 نفر برگزار کنن؟ من اصلا برای چی اومدم؟ هیچوقت فکرشم نمیکردم اینجوری قراره بمیرم. هی میکوبیدم به شیشه و خواهش میکردم آرومتر رانندگی کنن. اونام میخندیدن و سرعت رو بیشتر میکردن. تا اینکه از دور صدای آژیر پلیس شنیده شد و اکبر سیبیل پاشو محکم گذاشت روی ترمز و لاستیکهای جلوی تریلی جوری وایسادن که نزدیک بود تانکر از عقب کمرش بشکنه و مثل دُم عقرب از زمین جدا بشه.
با رسیدنِ پلیس اون 18 نفر در کسری از ثانیه مثل مورچههایی که یه قطره نفت روشون ریخته شده، ناپدید شدن. هر کدوم از یه سمت فرار کردن و من موندم و بهروز و روزبه! خواستم فحش بدم اما دیدم بهروز برای اولین بار در یک ماه اخیر داره لبخند میزنه. الان سالها از اون اتفاق میگذره و از این ماجرا فقط اینو فهمیدم که اون جمله رو قطعا اوشو نگفته بود. با دیوونهبازی هم هیچی درست نمیشه. کلا راهحلی برای غمهای مهم زندگی وجود نداره. باید تا تهش تحمل کنید و به گامبیا سفر کنید. (با تشکر از امید امینی نظری)