قانون- مریم آقایی
حتما یادتان نیست، چون خودم هم یادم نبود و رفتم یادآوری کردم. بعد از آنكه مامان از دست لباسسازی بابا خلاص شد، یکی از لُنگها را پیچید به خودش و نشست به تلگرام چک کردن. وقتی فهمید این لُنگپیچیها، خلاقیت بابا که نه، لطف یکی از مسئولان بوده قاطی کرد و افتاد به گیر دادن به بابا. و اما ادامه؛
مامان همانطور که قفل کرده بود روی دلار رفت سمت آشپزخانه، سه تکه نان خشک برداشت. یکی را کمی آب زد. یکی کمی کپک داشت و دیگری فقط به اندازه کف دست بود. نانها را چید جلوی بابا و گفت: «حالا که انقدر حرف گوش کنی، اینم صبحانه و ناهار و شامت. اعتراضی هم داری برو به همون آقاهه بگو» بابا بر و بر نگاه میکرد و جرات اعتراض که چه عرض کنم، جرات نفس کشیدن هم نداشت. مامان آمد سمت من، بغلم کرد؛ نیشگون را جوري از رانم گرفت که حتی جرات نکردم جیغ بزنم بعد هم گفت: «دفعه آخرت باشه از اینا میخوری» و پفک را نشان داد. دهانم را باز کردم که یک چشم بگویم ولی گفت: «بلبل زبونی ممنوع!» و رو به بابا دمپايياش را پرت كرد و فریاد زد: «میگم سرمایهمون رو به چه فنایی دادی؟» بابا با تته پته کل ماجرای دلارها و پوشکها و انگشتر فِیک را گفت. چون خودش خوب ميدانست اگر نميگفت تكههايش را به جاي سامسونت بايد در كيسه فريزر جابهجا كنيم.
...
یک ماهی از آن ماجرا گذشت. من و مامان در اتاق مامان و بابا مستقر شديم و بابا در اتاق من. یک چشم مامان خون بود و چشم دیگر اشک. بابا هر شب میآمد پشت در اتاق چند ساعتی چرت و پرت بلغور میکرد و بی آنکه جوابی بگیرد همان پشت در خوابش میبرد. خلاصه که وضعیت قمر در عقرب شده بود تا اینکه چند شب پيش مامان با گریه در اتاق را باز کرد و خودش را رساند به بابایی که با دهان نیمهباز کنج اتاق خوابش برده بود. صدا زد: «آقایی؟ شوشو؟ همسری؟ بیدار شو» و وسط همه اینها یک دماغ هم بالا کشید. ولی بابا هیچ عکسالعملی نداشت. انگار که مرده باشد. گفتم: «نکنه مرده؟» مامان گفت: «ای لال بشی تو بچه!» و دوباره بابا را تکان تکان داد و گفت: «همسرجان؟ بیدار شو آشتی کنیم؟ چرا تکون نمیخوری؟ پاشو، پاشووو» باز هم هیچ. دستم را فرو کردم توی دماغ بابا و گفتم: «پاشو پدر مهربانم، تحریما ایز کامینگ» جوري از جا پريد كه انگار تحريم بوسه شاهزاده بر زيباي خفته بوده باشد و گفت: «چی؟ چی شده؟ واای حالا چی ميشه؟» مامان دستش را برد سمت يقه اسكياش و گفت: «بیا این چند دلار رو مخفی کرده بودم. ببر بزن به یه زخمی.» بابا خجالت زده دست مامان را هل داد به همان سمت يقه و گفت: «بذار پیش خودت بمونه خانومم. شاید بره بالا. اونوقت ميبرم باهاش زخما رو مرهم ميذارم» مامان همانطور گریهای لپ بابا را کشید و خودش را جا کرد خیلی نزدیک بابا. خیلی نزدیکتر... خیلی خیلی نزدیکتر... و بعد چشمهای من را گرفتند.
شنیدهاید میگویند «عدو شود سبب خیر»؟ حالا حکایت خانواده مستحکم ماست. یک روز سر دلار قهر میکنند و یک روز سر تحریم آشتی. اين ترامپ لامصب شود سبب خير!